به نام خدا
سال 54 بود که علی به خدمت رفت. کمتر از یک سال از آغاز خدمتش در تهران گذشته بود که به همراه ارتش شاهنشاهی ایران
بی خبر از خانواده به عمان اعزام شد؛ در دورهای که عمان با حضور نیروهای مختلف در جهت حفظ امنیت منطقه بود، ایران نیز در
برخی همکاریهای نظامی با همپیمانان خود نقش داشت. تقریباً یک سال در عمان بود و ما از اعزام او به آنجا بیاطلاع بودیم و
خبری از او نداشتیم. یک روز مادر علی (من و علی پسرخاله دخترخاله بودیم) تعدادی از وسایل ضروری را به همراه دستکش و جورابی
که بافته بود، به آدرسی که از علی داشت فرستاد. مدتی گذشت و بسته پستی مرجوع شد. همه نگران بودیم و این نگرانی ادامه
داشتتا زمانی که خود علی برگشت و ماجرا را توضیح داد.
بعد از برگشتن علی از سربازی، خاله به خواستگاری من آمد. پدر و مادرم از این وصلت خوشحال بودند؛ پدرم علی را خیلی دوست داشت. همان سال، با رضایت دو خانواده، ازدواج کردیم. پاییز ۵۷ عروسی گرفتیم و زندگیمان درست چند ماه قبل از انقلاب ایران آغاز شد.
با برادرم، احیامحمد، رابطهای صمیمی داشت در فعالیتهای مشترک حضور داشتند و مراسم تعزیه را با هم برگزار میکردند. شبها، در مسجد به جمع جوانان ملحق میشدند و روزها، تجمعات مردمی را هدایت میکردند. میان این حرکتها، صدای شعارهای انقلابی به خانه ها میرسید.
در منزل نیز شعارهای انقلابی به خواهر و برادرانش می آموخت و سعی میکرد آنها را نسبت به مسائل اجتماعی آگاه کند. گاهی صبح زود از روستا به تظاهرات در بجنورد میرفت و عصر به خانه برمیگشت.
اولین کسی بود که در روستا عکس امام را به دیوار خانه اش زد. خدابیامرز مادربزرگ علی همیشه او را از عواقب این کار میترساند. با بزرگترهای روستا که با عقاید و فعالیتهایش مخالف بودند، بحث میکرد. یک روز، به همراه روحانی روستا و تعدادی از مردم تصمیم گرفتند تظاهرات برگزار کنند،اما بزرگترهای روستا مانع شدند و با روحانی جمع صحبت کردند تا از این اقدام جلوگیری کنند. تظاهرات آن روز لغو شد . علي ناراحت شد و گفت : دوست داشتم شجاعت سربازان خميني (ره) را نشان شان دهم !آن شب در مسجد، علي به جوانی كه چاي پذيرايي مي كند مي گويد : برخلاف هر شب كه از صف اول به آخر چاي مي دهي،امشب از آخر صف، سيني چاي را بچرخان ! و میگوید : بزرگان همه جا بايد بزرگ و پيشقدم باشند !
نهايتا نيز با اهتمامي كه در هدفش داشت بسياري از همين افراد را با خود همراه كرد. همه علاقه مند به منش و اخلاق اش بودند ، حرف و کارهای او برایشان ناراحتی به همراه نداشت و به جای آن، امید و انگیزهای برای انجام کارهای جمعی در دلشان جوانه زد.
وقتی امام به ایران آمد، در مسجد روستا جشنی برپا شد. مردم شیرینی و چای پخش کردند . روستا هالهای از امید گرفت ،همه به پیروزی این رویداد باور داشتند. روزی که بختيار فرار کرد، مردم نمایشی در روستا اجرا کردند و از پشت بامها به تماشایش نشستند. پرچم سفید بر سردر خانهها نصب کردند که نمادی بود از آغاز یک فصل تازه. بعد از انقلاب، روزی پیامی از رادیو پخش شد و فضا را با هیاهوی تازهای آشنا کرد. امام طی فرمانی اعلام کرد: سربازانی که در سال 56 خدمت کردهاند، باید برای ثبتنام و آمادگی به مراکز مربوطه مراجعه کنند. هنوز ارگانهای بسیج و سپاه شکل نگرفته بودند .ماندن در خانه یا گام نهادن به میدانِ عمل. پیام،روشن و صریح بود.فرمانی که آمده بود، تنها یک دستور نبود، بلکه نداىِ وجدانِ جمعیِ مردمی بود که برای وطنِ خویش، حاضر بودند از امنترین نقطهی زندگیشان تا بیکرانِ آینده، گام بردارند. علی یکی از اولین کسانی بود که برای نامنویسی رفت. سال 60 بود. او شش ماه برای آموزش به منطقه رفت . پس از بازگشت، فرزند اولمان به دنیا آمد. نامش را هادی گذاشتیم.آن سالها از بهترین روزهای عمرم بود که دیگر تکرار نشد. فکر میکردم آن روزها همیشه با من خواهند بود. به علی و بودن با او افتخار میکردم. همه علی را دوست داشتند و درباره افکار و شجاعتش صحبت میکردند. بسیاری از مردم میگفتند که علی را مثل فرزندشان دوست دارند.
عمو و زن عمويش را دوست داشت. مرتب به آنها سر مي زد . هركاري داشتند برايشان انجام مي داد . گاهي اگر اختلاف اندكي بين مادر و زن عمويش اتفاق مي افتاد مكررا به دیدار شان مي رفت تا رفع كدورت شود. عمو حسين علي (عموي علي) گوسفندی را برای پاگشا به ما داد علي مانع شد و اصرار فراوان عمويش نيز موثر نشد .
علی به منطقه اعزام شد. بعد از رفتن او، من و مادر علی و چند نفر دیگر برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد رفتیم. در صحن گوهرشاد دعا میخواندیم که از بلندگوی حرم اعلام شد: «زوار عزیز برای بدرقه رزمندگان اسلام به مناطق جنگی، بیایند.» وقتی خبر را شنیدم، خاله دستم را گرفت و گفت: «علی احتمالاً بین رزمندگان است.» ما صفوف اعزامیها را یکی یکی نگاه میکردیم تا شاید او را ببینیم. ناگهان او را در حرم دیدم. هر دو از دیدن هم شگفتزده بودیم. خداحافظی کردیم و برگشتیم. تمام مسیر برگشت از مشهد به بجنورد، گریه میکردم.
چند ماهی گذشت و از علی خبری نبود. عادت نداشت ما را از حال و روزش باخبر کند. یک روز از بیمارستان ساسان در تهران پیغام رسید که علی مجروح شده و مدتی بستری بوده است و برای ترخیص باید به بیمارستان برویم. حاج علی (پدر علی) برای آوردن پسرش به تهران رفت. بیصبرانه منتظر بازگشت او بودیم. روزي كه به روستا رسيدند همه به استقبال اش آمدند . از ناحيه هردوپا به سختي مجروح بود . وضع عمومي خوبي نداشت رنگ و رويش پريده بود . من و خانم هاي ديگرجلوتر از بقيه برای آماده كردن پذيرايي از مردم به خانه رفتيم . عمو حسين علي و چند نفر دیگر زير بغل اش را گرفتند تا او را به خانه بياورند حتي تاب آن مسير كوتاه را نداشت و بين راه از حال رفت .
سال 60 در جريان آزادسازي بسـتان خمپاره اي به علي اصابت کرد كمك آرپي چي زن اش نیز مورد هدف قرار مي گیرد و كمي جلوتر از علي بر زمين مي افتد و به شهادت مي رسد. خودش نيز از ناحيه هردو پا مجروح مي شود هرچه سعي مي كند خود را به دوستش برساند نميتواند. دو شب را زیر باران بیهوش مانده بود؛ گاهی به هوش میآمد و خونهای زیادی را میدید که با باران روی زمین میریخت. بعد از چند روز پیدا شد و به بیمارستان منتقلش کردند. مدتی بستری شد و سپس به خانه آوردیم. مادرم میگفت بعد چند روز نیمه شبی از خواب بیدار شدم و دیدم علی پتو را محکم روی سرش کشیده است. خواستم پتو را از روی صورتش بردارم، اما پتو به خاطر گریهاش خیس شده بود. گفتم: «علی جان، چرا گریه کردی؟» علی درباره نحوه شهادت دوستش صحبت میکرد و یادآوری اش او را ناراحت میکرد. به خاطر دارم كه تركش هاي هردو پا به 34 عدد مي رسيد و هر روز زخم ها را پانسمان مي كرديم . سه ماه گذشت. علی کم کم توانست با عصا بایستد. پدرش حاج علی گفت: «روزی علی آمد و گفت: پدر، جنگ ادامه دارد و من باید به منطقه برگردم.» حاج علی در جواب گفت: «فرمان امام را باید با جان و دل پذیرفت. حدیثی نیز از رسول خدا (ص) نقل میکند که برای جهاد، رضایت مادر و همسرت هم لازم است. روز بعد علی و برادرم احیامحمد به بجنورد رفتند و در سپاه ثبت نام کردند. ما در بجنورد یک خانه مشترک خریدیم. برادرم با زهرا (خواهر علی) ازدواج کرده بود. وقتی داشتم وسایل را جمع میکردم، علی آمد و کنارم نشست و گفت: "همه وسایل را با خودت نبر، بگذار بعضی از آنها همین جا برای مادرم بمانند. هرآنچه لازم باشد برای خانه میخرم." بسیار مهمان نواز بود. بعد از اسبابکشی، رفت و چند رختخواب برای مهمانها خرید.من و زهرا روزها را با هم مي گذرانديم . علي و محمد نيز در پادگان به رزمندگان آموزش ميدادند . فرزند دومم نيز متولد شد . در تولد هيچ يك از بچه ها پيشم نبود . هميشه بعد از تولدشان ، مجروح برمی گشت . مي دانستم كه از شنيدن تولد فرزند دختر خوشحال مي شود . درمنطقه خبر تولد دخترم را که می شنود میگوید : هركس فرزند دختري دارد مي تواند به مرخصي برود .نام گذاري دخترش را به حاج علي سپرده بود . نام "حميده" را حاج علي از كتابي كه آن روزها مي خواند يافت ،كتاب را بست . با خوشحالی گفت : نامش را حميده بگذاريم معناي زيبايي دارد.
سال 63، محمد و زهرا از آن خانه رفتند. با برادر علی، عبدالحسین یک خانه خریدیم. رادیوی کوچکی داشتیم که همیشه روشن بود. تاریخ شروع و پایان همه عملیاتها را میدانستم. همیشه چند روز قبل از رفتن او گریه میکردم. وقتی نبود و به منطقه میرفت، برای سلامتیاش معمولاً روزه میگرفتم.
زمانی كه علي و عبدالحسين منطقه بودند من و همسر عبدالحسين در يك اتاق مي خوابيديم . فرزند سومم را باردار بودم . حدود ساعت سه ي صبح با صداي در، از خواب بیدار شدیم.دو نفري رفتيم در را باز كرديم. تويوتا دم در روشن بود . عبدالحسين و راننده تويوتاپياده شدند شهيد"رجبعلي محمدزاده" در صندلي جلو نشسته بود . جا به جا شد و پشت فرمان نشست خداحافظي كرد و رفت . علي را با عبدالحسين ندیدم ! نگران شدم... محمدزاده هنوز ازدواج نکرده بود. او همیشه به علی و عبدالحسین میگفت: شما زودتر بروید، خانوادهتان منتظر شما هستند. من کارها را انجام میدهم و بعد میروم. میدانستم رجبعلی آخرین نفری است که به خانه میرود. عبدالحسين وارد شد و در را بست. با صدای بسته شدن در، ناگهان افکارم به هم ریخت. به عبدالحسين گفتم: علی کجاست؟ چرا نیامد؟ عبدالحسين گفت که کار دارد و بعد میآید. پرسیدم چرا محمدزاده نماند؟ گفت : همیشه نباید محمدزاده آخرین کسی باشد که میرود ، این بار علی ماند. به خانه رفتیم . در گوشه اتاق نشستم. به دنبال دلیلی بودم تا آنچه به ذهنم آمده و ریشه دوانده است را از بین ببرم.
كمي آن طرف تر عبدالحسين ساك ش را باز كرد چشمم به پاكت اسپري هاي علي كه افتاد بند دلم پاره شد آرام دستم را به روي زانويم كشيدم و گفتم : علي شهيد شده ! سابقه نداشت علي اسپري هاشو از خودش دور كنه ! بي اختيار قطرات اشكي كه به ناگاه دليلي براي جاري شدن يافته بودند، بر روي صورت ام ظاهر شدند عبدالحسين مکثی کرد و گفت : بايد مي دانستي اين همه رفتن ها هميشه برگشتي نخواهد داشت !
روز قبل را به یاد آوردم که وقتی خبر شهادت یوسف قائمی را آوردند، چادر و روسری مشکی پوشیدم و به خانهشان رفتم. به نظر میرسید که همه از شهادت علی خبر داشتند. وقتی وارد اتاق شدم، مادر شهید قائمی نتوانست خود را کنترل کند و گفت: دخترم، چه زود سیاه پوشیدی!
چطور نتوانستم بفهمم لباسی که تنم بود، سیاهی بود که برای تو پوشیدهام علی! .آن شب بالاخره صبح شد اما من از جایی که بودم تکان نخوردم. خدايا با دو بچه و بچهای که در راه است، بدون علی چه کنم؟ صبح شد. حاج علی و خاله که از شهادت یوسف و پسرشان خبر داشتند، آمدند. پدر و مادرم و دیگران هم آمدند. در منطقه نیز خبر شهادت علی منتشر شد و مراسمی برگزار میشود. عبدالحسين صبح برای تحویل پیکر علی از خانه خارج شد. خبر آمد که بدن علی در سردخانه تبریز است. آنها در میان اجساد شهدا جستجو میکنند، اما نام علی را پیدا نمیکنند. در نهایت، ناچار به دنبال علی در میان مجروحان میگردند. خبر میرسد که یک مجروح ناشناس در بیمارستان تبریز بستری است و چند روزی است که بیهوش است و همراه ندارد. با پیگیریهای مکرر مشخص شد که خود علی است! عبدالحسین به خانه آمد و با خوشحالی خبر مجروحیت علی را آورد.علی را به بیمارستان قائم مشهد منتقل کردند. ماه رمضان بود. همه آماده شدیم که به مشهد برویم. برادرم محمد به خانه آمد و گفت: تو با این وضعیت نمیتوانی بیایی! خاله بلافاصله رو به برادرم گفت: حالش را ببین، اگر نیاید از بین میرود! بگذار بیاید، هر جا هم که برویم زایشگاه پیدا میشود.
ده یا پانزده نفری بودیم که به سمت مشهد راه افتادیم. بیمارستان که رسیدیم وقت ملاقات تمام شده بود. ملاقات فقط سه روز در هفته امکانپذیر بود و بنابراین روز بعد هم نمیتوانستیم علی را ببینیم. همگی تشنه و گرسنه، خسته و نگران، دم در نگهبانی ایستاده بودیم و اجازه ملاقات نداشتیم. محمد به هر جا میدانست زنگ زد. شنیدم که پشت تلفن میگفت: خانواده علی و آشنایان که فکر میکردند علی شهید شده نگران اند،هرطور شده باید علی را ببینند. از آنجایی که همه همراهان نمیتوانستند وارد اتاق بیمار شوند، علی را با تخت به سالن همکف آوردند. کنار در ورودی سالن منتظر بودیم که چند پرستار تخت علی را آوردند. بهت زده به وضعیت بیماری که روی تخت دراز کشیده بود نگاه میکردیم. اگر نگفته بودند بدنی که روی تخت میآید، بدن علی است، هرگز او را نمیشناختیم.
پای راستش به خاطر اصابت خمپاره آسیب دیده بود، وزنههای سنگینی از هر دو پایش آویزان بود. بسیار لاغر و نحیف بود، چشمانش بسته بود و از شدت درد به خود میپیچید و ناله میکرد. حال و روز علي همه را تحت تاثیر قرار داد . خاله با ديدن علي گریه میکرد . هادي شش ساله بود ، به دور تخت پدرمي چرخيد و گريه ميكرد.علي ازشدت گريه ي اطرافيان به زحمت چشمان ش را باز مي كرد و با صدايي كه به سختي شنيده مي شد : گريه نكنين من خوبم ! دوباره چشمانش را مي بست و مي گفت : اميري بگو منو ببرن ( برادرم محمد را اميري صدا مي كرد )
ناراحت تر از قبل برگشتيم . نمي دانستم خوشحالي كه از زنده بودن علي تا پيش از ملاقاتش نصيبمان شده بود دوامي دارد يا نه ! شب در مسافرخانه مانديم و افطار كرديم . صبح روز بعد دوباره به بيمارستان رفتيم .
من دست هادی را گرفتم و با خاله و حاج قمرعلی خدابیامرز ، از نگهبانی گذشتیم. وقتی وارد سالن شدیم، خاله به سمت آبخوری رفت،حاجی رو پلهها منتظر ماند. خاله آمد و خواستیم برویم، اما نگهبان دیگری به سمت ما آمد و مانع شد. وقتی برگشتیم، حاج قمرعلی را دیدم که پلهها را بالا میرفت و خندهای پیروزمندانه کرد. اما گويا دو طبقه بالاتر اورا نيز برگردانده بودند . دیگر نتوانستم علی را ببینم. ماه رمضان بود و نمیتوانستیم بیشتر از این در مشهد بمانیم. بدون اینکه او را ببینم، به بجنورد آمدیم.
علی هفتاد روز در بیمارستان بود. در این مدت، پدر و مادرش و دیگر اقوام چند بار به ملاقاتش رفتند. من به خاطربارداری م نتوانستم بروم . "محمد" برادر علي مي گفت : وقتی زخمهای علی را پانسمان میکردند از شدت درد پتو را بين دندان هايش محكم مي گرفت تا صدايش را كسي نشنود . دو روز پس از تولد فرزند سومم، آماده شدم تا با حسن، پسرعموی علی، به مشهد بروم. در حیاط بیمارستان، حسن گفت: "میروم علی را میبینم، برمیگردم و بچه را نگه میدارم، بعد تو برو." دوست داشتم علي فرزندش رو ببينه. بعد از رفتن حسن،قنداق نوزاد را محكم كردم ، گذاشتم اش درون ساك دستي كه به همراه داشتم پستونك هم گذاشتم دهنش . کیف رو زير چادرم گرفتم و از نگهباني رد شدم. جلوتر پرسيدم : بخش مجروحين کدوم طبقه س ؟. هر چند دقيقه يك بار از زير چادر ، به درون ساك دستي نگاه مي كردم . چشمانش باز بود ، گویا از شوق ديدار پدر سكوت كرده بود...
از آسانسور بیرون آمدم و به سمت بخش مجروحان رفتم. همه تختها خالی بودند. پرسیدم: "بخش مجروحین همینجاست؟" پرستار گفت: "بله، ولی مجروحین را برای ناهار به غذاخوری حرم بردهاند. منتظر بمانید تا برگردند." صدایی شنیدم و برگشتم. صدای علی بود. روی تخت دراز کشیده بود. هنوز وزنهها به پاهایش آویزان بود و به همین خاطر او را به حرم نبرده بودند. ساک دستی را از زیر چادر بیرون آوردم . خندید. قنداق را روی دستانش گذاشتم. كم كم مجروحین تخت هاي دیگر برگشتند دورش جمع شدند يكي از زرمندگان به شوخي گفت : اسمش و بذارين ساك دستي! اسمش رو "حسـن" گذاشت .
اواخر خرداد بود و هوا بشدت گرم . برگشتم بجنورد. خانه را براي برگشت علي آماده كردم . علی از بیمارستان مرخص شد . از گردن تا مچ هردو پايش گچ گرفته بودند و تنها دو دست اش آزاد بود . مدتی که در بیمارستان بستری بود، به خاطر وزنهای که به پای راستش آویزان بود، نمیتوانست پایش را جابجا کند وقتی بعد از هفتاد روز پایش را از روی تخت برمیدارند تا گچ بگیرند، بخشی از پاشنه پا جدا میشود و روی تخت می ماند. در اینمدت شدت درد آنقدر زیاد بود که متوجه درد پاشنه ی پا نشده بود. پرستاری برای تعویض پانسمان پای او به خانه می آمد، علی پرستار را مرخص کرد. ما خودمان پانسمان زخم را در خانه انجام میدادیم.تمام دوران مجروحيت اش همیشه نگران هزينه هاي درمان بود كه متحمل کشور مي شد . تا جايي كه می توانست رضايت مي داد و از بيمارستان مرخص مي شد و در خانه زخم هایش را پانسمان مي كرديم . حاج علی گوسفند قربانی کرد. خانواده و دوستانش از دور و نزدیک به دیدن او آمدند. مدتی گذشت و بدنش هنوز در گچ بود.
حالم خوب نبود. تب و لرز و سرفه های مکرر شبانه باعث شده بود که نتوانم بخوابم. تهوع داشتم و خیلی عرق می کردم. رفتم دکتر. بعد از معاینه، آدرسی داد و گفت: "همین الان برو مرکز بهداشت." فکر نمیکردم مسئله مهمی باشد. گفتم: "خودتان دارو بنویسید." سرش را بالا آورد و گفت: "بچه هم داری؟" گفتم: "بله." با جدیت بیشتری گفت: "ببین دخترم، تو سل داری!" خودت و بچه ها بايد دارو مصرف كنين . ظرف غذايت را بايد جدا كني و دیگه هم به بچه ت نباید شير بدی .
برگشتم خانه. وضعيت خودم ، علي ، بچه ها چطور ممكن بود ؟! روز بعد به آدرسي كه دكتر داده بود رفتم . براي همه دارو تجويز كرد. علي كه حال و روزم و ديد گفت : بايد گهواره بخريم . يك گهواره فلزي خريديم . گهواره را نزديك تخت علي گذاشتم . به لبه گهواره بند بلندي گره زدم علي خودش گهواره ي "حسن" را تكان مي داد شير خشك را هم گذاشتم زير تخت ش. براي بچه شيرخشك درست مي كرد و به حسن شير مي داد گاهي به حميده كه چهار ساله بود مي گفت حسن را از گهواره بردارد و روي تخت ،کنار خودش بگذارد ، به اين صورت بچه را در گهواره و گاهي روي تخت كنار خود مي خواباند.
هادي شش ساله بود تا چند ماه ديگه كلاس اولي مي شد . به هادي گفت : برو به مامانت بگو يك دفتر و مداد بهت بده تا حروف الفبا را به او بیاموزد . براي حميده با كارتن شربت و داروهايش يخچال و كمد درست مي كرد. آثار نقاشيه بچه ها رو گچ بدنش بود .
چهل روز گذشت . علي را به بيمارستان بردیم تا گچ هايش را باز كنند . وقتي برگشتيم زهرا و عبدالحسين نيز رسیدند. علي را به حمام بردیم هنوز بدن اش خيس نشده بود كه حالش بد شد . تشنج كرد . سریع بردیمش بيمارستان . شب را در بيمارستان ماندیم .
هفت ماه در بستر بود. براي من و بچه ها كه هيچ وقت او را نمي ديديم فرصتی بود تا اين روزها را با تمام سختي و مشقات اش، تنها به دليل همجواري با او قدر بدانيم. پيش از خواب كتاب ميخواند، تا جايي كه كتاب از دست ش مي افتاد رو صورتش،اونوقت میفهمیدیم که خوابش برده . زماني كه مجروح بود وقت بيشتري براي مطالعه داشت . هم مي نوشت هم مي خواند . عادت داشت هرصبح نوشته هاش را بخواند . زياد كتاب مي خريد. به خانه كه مي آمد كتاب را جلد مي كرد و شروع به خواندن ش مي كرد .
هر بار که اسبابکشی داشتیم و به خانه جدیدی میرفتیم، وقتی من و بچهها مشغول جابهجایی اثاثیه خانه بودیم، علی اولین کاری که میکرد، خریدن الوار و ساختن یک کتابخانه بود.
يادمه براي هادي پس اندازي كنار گذاشته بودم. يه روز به هادي گفت : هادي جان ! دوست داري پولتو به من بدي يا به مامانت ؟ اگه پولتو به من بدي برات كتاب مي خرم، وقتی بزرگ شدی میتونی ازشون استفاده کنی. هادي حرف پدرش و قبول کرد . علي با آن پول همه ي جلدهاي تفسيرالميزان را خريد و در طبقه اول كتابخانه، كتاب ها را چيد . هرسال، روز معلم از كتابخانه ي اتاق ، يكي از كتاب هاي شهيد مطهري رو برمی داشت ، تو صفحه ي اول كتاب به خط خودش متني مي نوشت و حميده و هادي كتاب را به عنوان هديه روز معلم به مدرسه مي بردند .
مصطفی بايرامي از شهدای اهل تسنن که بعدهاشیعه شد و نام خانوادگیاش را به کریمی تغییر داد. وقتی به عیادت علی آمد، برای او کتاب آورد . خیلی خوشحال شد. همان روز کتاب را جلد کرد و خواند. تا کتابی را تمام نمیکرد، آن را در کتابخانه نمیگذاشت.
سال 61 در عمليات رمضان بر اثر استشمام گاز خردل شیمیایی شد. دوره هايي بود كه اسپري راحت پیدا نمي شد يه بار يكي از همرزمان ش تعداد زيادي اسپري براي علي آورد . علي يه اسپري رو براي خودش نگه داشت و بقيه را برگرداند و گفت : همه را ببر و تحويل بده . حتي برخي از اقوام هميشه در خانه براي علي اسپري داشتند .
صبح يكي از روزهاي تابستان،علي با دوستش برای فيزيوتراپي به بيمارستان رفت . بعد رفتنش زنگ درو زدند . در را باز كردم . تويوتايي جلوی خانه پارك شده بود .دو سرنشين داشت . راننده از ماشين پياده شد .جلو آمد و سلام كرد . پرسيد علي آقا خونه س ؟ گفتم : رفته براي فيزيوتراپي . آقايي كه در ماشين نشسته بود با تعجب پرسيد : "خانم، منظورم رستم علی نوری است!" گفتم: "بله."
باور نکرد دوباره پرسيد . گفتم : بله بفرماييد خانه تا علي هم برسد . تشكر كرد وگفت ميريم دوباره برمي گرديم . نزديك ظهر شد . در زدند . وقتی در را باز كردم همان آقا را ديدم .پزشكي بود كه علي را معاينه و شهادت اش را تاييد کرده! وقتی برای زيارت امام رضا به مشهد مي آيد چون فكر مي كرده علي شهيد شده براي عرض تسليت و ديدار خانواده اش راهي بجنورد مي شود . در بجنورد، دکتر برای پیدا کردن آدرس منزلمان به سپاه میرود و از آنها آدرس خانه ی شهید را میپرسد. کارمندان سپاه به او میگویند که علی نوری داریم، اما شهید نوری نداریم. دکتر توضیح میدهد که نوریها چند برادرند و او خود علی را معاینه کرده و میداند که شهید شده است. او میگوید که او را در سردخانه دیده است. در نهایت، بعد از بحث زیاد، آدرس خانه را میگیرد.
وارد خانه شد تخت علي كنار پنجره بود. دكتر قبل از آنكه وارد خانه شود به محض اینکه از پنجره، علي را روي تخت ديد با حيرت و شعفي كه با ديدن علي به كلامش دويده بود با صداي بلندي گفت : علي ! تو كه زنده اي ! با عجله رفت و وارد خانه شد گردن علي را محكم بغل کرد و گفت : به خدا باورم نمي شه بيشتر مثه خواب مي مونه ! من خودم معاينه ات كردم تو زنده نبودی !
امام خامنه اي آن روزها رئيس جمهور بودند . خبر رسيد تو گلزار شهداي بجنورد سخنراني دارد.علي هنوز نمیتونست راه بره . آقاي رحيمي همرزم علي همسايه ما بود. او هم با علي مجروح شده بود و به تازگي مي توانست با عصا راه برود . به من گفت : برو به آقاي رحيمي بگو بياد پيشم بمونه خودت وبچه ها هم با خونواده آقاي رحيمي برين گلزار شهدا، حال و هوايتان هم عوض مي شود.
گذشت . كمي كه حالش خوب مي شد ساك سفر مي بست و دوباره ترك مان مي كرد.بچه ها رو دوست داشت،دلش نميومد چيزي بهشون بگه. در مورد بايد و نبايد هايي كه لازم بود بچه ها بدانند با من صحبت مي كرد و مي گفت : تو به بچه ها تذكر بده . وقتي معترض مي شدم كه چرا هيچ وقت خودت نمي گويي؟ مي گفت : من؟! من كه هميشه پيششون نيستم نمي تونم همين دو روزي رو كه ميام اينا روبهشون بگم.
ماه رمضان سال 67 "حسيـن" را باردار بودم كه دوباره عازم منطقه شد . چند روز بعد از تولد حسين،آقاي رحيمي آمد و خبر مجروحيت علي را داد . شدت جراحات او به حدی شدید بود که چهارده روز بیهوش بود. وقتی به هوش آمد و حالش کمی بهتر شد دكتر گفت: آسيب مغزي او جدي و خطرناك است و برای درمان بايد به آلمان اعزامش کنیم. اما علي نپذیرفت! آقای رحیمی گفت: علی بیمارستان ساسان است. نگران نباشید، پسرعمویم در تهران دانشجو است و کارهای ترخیص علی را انجام میدهد و او را با خود میآورد. سردردهای شدیدی داشت. با هر صدای کوچکی چشمانش را می بست و گوش هایش را با دستانش می گرفت. به من می گفت: بچه ها را پیش من نیار! وقتی سردردش شروع می شد، بچه ها را میبردم حیاط و تا علی حالش بهتر نمیشد نمیذاشتم برگردن خونه.
حميده مدرسه مي رفت. يه روز سرماخورد.كل روز و خونه خواب بود . شب كه بيدار شد ناراحت بود از اين كه تكليف شو انجام نداده . علي همه رو براش نوشت . البته روز بعد كه حميده از مدرسه برگشت گفت : معلم فهمید كه خودم انجام ندادم .
قبل از اينكه حميده مدرسه بره، يه روز از بيرون آمد دو تا كتاب قصه هم دست اش بود گفت : اينارو براي حميده خريدم . اسم يكي از كتاب ها «قصه ي هوس» بود. حميده هنوز خواندن و نوشتن نميدانست حميده رو بغلش نشاند و كتاب ها را برايش خواند . بعدها كه حميده به مدرسه رفت هر کتاب را چندين مرتبه خواند .
هادي و حميده هنوز به سن تكليف نرسيده بودند . يه روز بچه ها را تشويق كرد كه روزه بگيرند . بعد از افطار ، هديه هايي كه برايشان خريده بود و آورد. براي هادي يك ليوان تاشو خريد ، به حميده هم يه تل سر داد . مرتب براش تل مي خريد هر بار تل ها رو مي شكست بازم مي خريد . به من هم مي گفت : اگه شكست بگو براش بخرم تا موهاش نريزه تو صورتش .
پدرم چند ماهي تو گردان علي بود . ميگفت : علي رفت عمليات و شب برنگشت. نگران شدم. به هر کی مي رسيدم خبر علي و ميگرفتم . تمام مدت حميده جلوي چشمم بود . لحظه اي فكر حميده منو رها نمیكرد آرام و قرار نداشتم . شب از نیمه گذشته بود، بهم خبر دادن علي كه اين همه منتظرش بودي برگشت.با عجله بسمت سنگری که نشونشم دادن رفتم.دم سنگر چند نفر جلومو گرفتنو نذاشتن به علي نزديك شوم . علي که از دور بابام رو میبینه با خنده میگه : پدرخانممه ! بذارین بيان.
تمام مدتي كه با او زندگي كردم هرگزعادت نداشت چیزی از کسی قرض بگیرد. هرچه لازم بود مي خريد حتی اگر چیزی را که در خانه داشتیم ولی پیدا نمیکردیم. اگر میخواستم از همسایهها قرض بگیرم، اجازه نمیداد ، میرفت از بازار میخرید. میگفت: درست نیست مردم را بیجهت اذیت کنی.
« احيا خان» پيرمرد ساده اي در همسايگي مان بود .كفاش بود . چندباری با علي هم صحبت شده بود . در معاشرت با افراد بسيار صميمي و بي آلايش بود . احیاخان به خاطر علاقه اش به علي نزديك ظهر دم در خانه منتظر مي ماند تا علي برسد . علي كه مي آمد با هم وارد خانه مي شدند ساعت ها با هم صحبت مي كردند.یه روز به علی گفتم : هيچ وقت كه نيستي هر زمان هم كه مي آيي كسي را با خودت می آوری!
چند روزي به همين منوال گذشت و احياخان هر روز با ما ناهار مي خورد . پسر احیاخان که به سربازی میرود متوجه مي شود علي فرمانده ی گردان است . همان روز به پدرش مي گويد :خبر داری آقاي نوري كه هر روز مزاحم ش ميشي فرمانده گردانه ؟!
احياخان آن روز هم مثل همیشه منتظر علي بود وقتی علي را ديد با سادگي كه در كلام داشت گفت : علي جان ! پسرم میگه تو فرمانده اي ! مگه تو فرمانده اي؟! علي خندید دستش را روي شانه احياخان گذاشت و با دست ديگرش در نيمه باز را كنار زد و گفت: بياين بریم خونه، تو اين دنيا هيچكس بالا نيست . اين حرفو هم جايي نگو. بعد اون روز احیاخان کمتر میامد خونه مون .
یه روز يكي از بچه ها مريض شد . با هم برديم ش دكتر . منتظر بوديم تا نوبت مان شود .آقايي درسالن درمانگاه قدم مي زد و نگران حال دخترش بود . علي رفت طرفش و سر صحبت را باز كرد .حالش که بهتر شد علي خداحافظي كرد و آمد . مرد با خنده گفت : فكر كردم تو سپاهي هستي ! علي هم خنديد و گفت : سپاهی؟! آقا جان كجاي من سپاهيه !
عادت نداشت لباس نظامی بپوشه. قرار شد فرماندهان و سرداران سپاه با لباس نظامي به استقبال آزادگان بروند . علي با لباس شخصي رفت . مردمي كه به سمت آزاده ها مي شوريدند با تصور آن كه علي از آزادگان است پيراهن اش را مي كشند و دکمه های لباسش جدا میشود . به خانه كه آمد جاي دكمه ها را منگنه زده بود . خنديد وگفت : دكمه های لباس جدا شد، منگنه زدم برگشتم .
بيت المال ! خط قرمزي بود كه كسي نبايد آن را ناديده مي گرفت . آشنا و غير آشنا هم نداشت . يادم نمیاد هديه اي گرفته و آورده باشه خونه.
سال تحويل نزديك بود از طرف رهبري به همه بسته ی « پارچه چادر مشكي با یه دست ظرف چيني و شكلات » مي دادند . شنیدم که او بستهاش را به یکی از سربازها میدهد. بعدها بستهها جمعآوری میشوند و چون نام علی روی یکی از بستهها نوشته شده بود، آن را به سپاه بجنورد میفرستند. آقای رحیمی هم بسته را برای ما آورد. خندید و گفت: " باز بگين علي چيزي نمياره ببینید علی چه هدیهای برایتان فرستاده!" علي آمد بسته رو که ديد خیلی ناراحت شد . به من گفت که چادر را بردار و بذار ظرفها را به سربازی که قولشو داده بودم برگردانم.
قرار بود برای ارتباط راحت و سریع با فرماندهان، خط تلفن برای خانه بیارن. خرید خط تلفن پانزده تومان هزینه داشت. خوشحال بودم که میتوانم از حال و روز علی باخبر شوم ، پانزده تومان کنار گذاشتم. علی که آمد اجازه نداد و گفت: هر وقت به همه خط تلفن دادند، من هم وصل میکنم.
به سرداران سپاه با مبلغ مشخصی زمين مي فروختند . مدتی بود كه خبر مي رسيد به علي بگين بياد و تكليف اين زمين را مشخص كند .علي زير بار خريد زمين نمي رفت . بعد از اصرار فراوان زمين را خريد و دقيقا با همان مبلغي كه خريده بود، همان روز آن را فروخت و خانه اي در منطقه ي ديگري خرید.
شنیدم که بنیاد جانبازان چادر رنگی میدهد. من هم رفتم. نوبت به من که رسید نام علی را گفتم. آقایی که پشت میز نشسته بود، لیست نامها را چک کرد و گفت: جانبازی به نام علی نوری نداریم. خانم هايي که آنجا بودند گفتند : علي جانباز نيست ؟! علي كلي مجروحيت دارد . دست ش را روي ميز گذاشت و با جديت گفت : علي اينجا پرونده نداره همیشه بهش گفتم تشكيل پرونده بده اعتنا نمي كند . بدون چادر رنگي برگشتم خانه . چند روز بعد علي آمد . از بازار چادر رنگي خريده بود . چادر را به من داد خنديد وگفت : شنیدم چادر بهت ندادن دست خالي برگشتي؟!گفتم : چه زود بهت خبر رسوندن. هميشه به من مي گفت " هرچی مي خواي از خود خدا بخواه چيزيو از بنده ي خدا طلب نکن"
از دو جا تلويزيون به اسم مون در اومد . علي خونه نبود كه تلويزيون ها را آوردند قضيه رو که فهمیدن اومدن یه تلويزيون رو از خونه بردن . علي آمد خونه ماجرا را كه گفتم . ناراحت شد . آماده شد برود بنياد جانبازان . منم از همه جا بي خبر دفترچه خوار و بار را كه بقيه برامون درست كرده بودند (خودش كه هيچ وقت نمي گرفت) دادم دستش . گفتم : داري مي ري اگه چيزي لازم بود براي خونه با خودت بيار. علي رفت.به مسئول فروشگاه میگوید: مدتهاست که موارد مشابهی میشنوم و باورم نمیشود. معلومه شما اینجا چه کار میکنید؟ مردی که آنجاست میگوید: علی جان، چرا عصبانی شدی؟ هر چیزی میخواهی از اینجا بردار! علی عصبانی تر فریاد میزند: فکر میکنی دارم برای خودم میگویم؟ و دفترچهای را که به امیدی به او داده بودم را را از جیبش در میآورد و پاره میکند!
یادمه که فقط یک بار چند لوله آب را که به او داده بودند، آورد و در حیاط خانه گذاشت و رفت. همان شب دزد آمد و فقط لولهها را برد. بعدها که برگشت، وقتی به او گفتم، خیلی بیتفاوت گفت: "لازم داشته که برده."
محل كارش از خونه دور بود . ماشین نمی خرید. يه دوچرخه چيني 28 قديمي داشت كه با آن رفت و آمد مي كرد. يه روز ظهر كه از سپاه بر مي گرده. تو سراشيبي محل كارش تا ميدان دفاع مقدس، ترمز دوچرخه مي برد. با یه تاكسي تصادف مي كند سرش آسيب مي بيند و خون زيادي ازدست مي دهد . راننده تاكسي كه حالشو مي پرسد علی با خنده ميگه : عموجان!من سرم شكسته ازم خون رفته تو چرا رنگت پريده ؟ ! نگران نباش بيا كمك كن دوچرخه رو بذاريم صندوق عقب ماشين. منو با ماشينت برسون بيمارستان بعدش خودت برو ، لازم نیست بموني. همكاراي بيمارستان امام رضاديگه مي شناختنش. پرستارا براي پانسمان سرش آمدند يكي شون گفت : آقاي نوري شما باز رفتي منطقه !؟ خونريزي سرت زياده بايد عكس بگيريم . علي قبول نكرد و گفت : سرم رو ببندين مي رم خونه . يكي از پرستارا به شوخي به مادر علي گفت : مادر جان پسر قحطي بود اينو به دنيا آوردي همش زخمي ميشه ! خاله با ناراحتی آهی كشيد و آروم گفت : بله ! پسر قحطي بود ! هیچوقت آبمیوه و کمپوتهایی که برایش میآوردند را نمیخورد و به خانه نمیآورد. وقتی مرخص میشد، همه را به همکاران بیمارستان میداد.
هر بار که از منطقه برمیگشت، به پدر و مادرش سر میزد. خاله میگفت: شب تا دیروقت با حاج علی صحبت میکنند. گاهي ناراحت مي شدم به حاج علي مي گفتم : تو كه نميذاري من اين بچه را ببينم همين كه مياد ، ميرين تو اتاق درو هم رو خودتون مي بندين . به خانه هم كه مي آمد كارهاي خانه را انجام مي داد . از اينكه مادرش با تنور نان مي پخت ناراحت بود . هميشه دوست داشت وسيله اي براي پخت و پز نان برای خاله بخرد.
براي نماز صبح كه بيدار مي شد عادت داشت بعد نماز ، قرآن و صحيفه سجاديه بخواند. حسين سحرخيز بود . هر روز صبح با بيدارشدن علی، بيدار مي شد . علي خيلي شيرين به حسين مي گفت : آفرين حسين جان ! اينا تنبلن بيدار نمي شن . علي که وضو میگرفت حسين سجاده اش رو پهن مي كرد و منتظر مي موند . نماز علی كه تموم مي شد رحل و قرآن ش رو مي آورد و آماده مي كرد. علی که میخوابید حسین هم میخوابید.
حسن و حسين سه چهار ساله بودند . يه روز تو خونه با هم بازي مي كردند.سفره رو آماده كردم . زودپز و آوردم گذاشتم رو زمين كنار سفره درش رو باز كردم . همان لحظه حسين، حسن رو هل داد .حسن با سينه افتاد رو زودپز . سينه ش سوخت .گريه مي كرد نمي دانستم بايد چيكاركنم ! سريع چادر سرم کردم حسن و بغلش كردم و پیاده رفتیم بیمارستان . بچه ها موندن خونه . حسن از بيمارستان مي ترسيد و باهام نميومد. تو مسير از درد سينه اش داد مي زد و گريه مي كرد رسيديم بيمارستان امام رضا(ع) . آقاي كمالي پرستار بود علي رو هم مي شناخت . ما روكه ديد اومد سمت مون. به زحمت حسن رو خوابونديم رو تخت . سينه ش رو كه ديد گفت اگه الان پانسمانش كنم بچه خيلي اذيت ميشه . برین خونه. ببرینش حموم تا زخم اش نرم شه بعد بيار پانسمان اش كنم . هر بار كه مي بردم اش حموم با دست وپايي كه مي زد و گريه مي كرد عذابي بود كه هردو مون مي كشيديم . روزي كه علي از منطقه برگشت، حسن همين كه ديد علي وارد حياط خونه شد پنجره رو باز كرد همون جا تيشرت شو زد بالا سينه شو به علي نشون داد و گفت : بابا بابا ببين حسين من و سوزوند .
اختلاف سني کمی با هم داشتن شيطنت اين دو تا زياد بود. يه بار حسن داداششو تو كوچه مي بينه منتظر ميمونه تا حسين بياد بعد در خونه رو ببنده . در خونه بزرگ و فلزي بود . باد اومد و در و محكم بست حسن مي خواد نذاره در بسته شه ، انگشت شصت شو مي ذاره بين دو لت در! صدای گریه شو شنیدم . خودمو رسوندم دیدم انگشت ش جدا شده آويزونه . وسط گريه هاش مي گفت : دستمو گذاشتم در بسته نشه حسين بياد. آقاي اصغر زاده خدارحمتشون كنه. همسايه ي ديوار به ديوارمون بود بهش خبر دادم . با هم حسن و برديم بيمارستان . عكس گرفتن و انگشتش و بخيه زدند.
از وقتي علي باخبر شده بود يكي از اقوام دورمون اعتياد دارد هميشه تو فكرش بود برايش كاري بكند .یه روز كه براي مرخصي آمد اين بنده ي خدا رو هم با خودش آورد خونه . تصميم داشت ده روزي رو كه براي مرخصي آمده ترکش بده. اين آقا هم، چون علي و خيلي دوست داشت روشو زمين ننداخته بود و باهاش اومده بود . همه ميدونستن كه ايشون نماز نمي خونن . خود علي هم خوب مي دونست . اذان ظهر و گفتن. اين آقا براي ناهار دستاشو شسته بود. آمد تو اتاق تكيه داد به پشتي . علي خيلي ازش كوچك تر بود . نمي خواست مستقيم حرفي بهش بزنه . به هادي كه تو اتاق نشسته بود گفت : هادي جان عمو وضو گرفته ، يه سجاده براشون بيار نمازشونو بخونن . بنده خدا بلند شد و نماز خوند . كل ده روز و باهامون نماز خوند .
به خوندن نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد . هيچ وقت نمازش به تاخير نمي افتاد . ديگه بچه ها هم مي دونستن كه اگه باباشون كاريو وقت نماز انجام بده حتما كن فيكون ميشه ! مشغول هر كاري كه بود اذان و كه مي گفتن دست از كار مي كشيد . اذان ظهر و كه گفتن علی رسيد خونه . يه ساعت مچي سيكو5 براي هادي خريده بود . هادي و صدا زد تا ساعت و دستش كنه . بستن يه ساعت مچي كه به چند ثانيه هم نمي كشه خيلي طولاني شد . نشد كه نشد ! ساعت كه خراب شد .گذاشت كنار . بلند شدو نمازشو خوند. بعدها ساعت رو برد براي تعمير.
بودن با علي افتخاري بود كه نصيبم شده بود . سال هاي زيادي از ازدواج مان می گذشت، ولي مدت اندكي را كنار هم گذرانده بوديم . به صراحت میتونم بگم در طول زندگیم با علی تعداد دفعاتي را كه با هم بيرون رفتيم به تعداد انگشتان دست بود . رفته بودیم بیرون ، نزديك ظهر بود . تو کوچه پيرمردي چند تا كيسه گچ را با گاري حمل مي كرد بلافاصله از من جدا شد گاري را از پيرمرد گرفت و براش برد .
یه روز كنارم نشست و موضوع لبنان رفتن اش را پيش كشيد از كوره در رفتم به صراحت گفتم: علي نمي تونم بذارم بري ! برای جنگ ايران و عراق فرمان جهاد داشتی ولی نمیذارم بری یه كشور ديگه بجنگی . ناخواسته از دهنم پريد و گفتم : اگه بري لبنان ديگه اينجا نمی مونم ! خیلی ناراحت شد. تا آن روز علي رو اینقدر از خودم ناراحت نديده بودم . برافروخته شد و گفت : فکر میکنی من دوست دارم همه زندگيمو تو جنگ باشم؟! كاش بدوني من يه انگشتمو به همه دنيا نميدم. تمام روز و ناراحت بود. ولی ديگه هيچ وقت از لبنان حرفی نزد .
راضيه را كه باردار بودم خنديد وگفت : اين يكي رو ديگه ميمونم تا به دنيا بياد . چند روزي از حرفي كه زده بود نگذشت كه اومد و گفت : انگار قرار نيست تولد اين يكيو هم ببينم . خواستم ناراحتي مو پنهان كنم گفتم : علي من ديگه تنها نيستم . شايد خودم بتونم برم بيمارستان ولي بچه ها چي مي شن؟! گفت : به مادرم مي گم بهتون سر بزنه.هيچ وقت ما رو به كسي نسپرد . با يقين مي گفت : خود خدا حامي شماست .
قبل رفتنش به عبدالحسين گفت مهمات و آماده كند . ناهارشو خورد . لباس پوشيد . آماده شد كه بره . خبر رسيد ديوار خانه يكي از همسايه ها به خاطر برف و باران ديشب ريزش كرده . مي دانست در توانشون نيست كسي رو بيارن تا ديوارو درست كنه . سريع لباسشو عوض كرد و رفت به همسايه گفت : دم رفتنمه ، عجله دارم، اگه میتونی سريع بري آجر و ملات بياري ،خودت هم بموني كمك كني برات درست ش مي كنم . دو سه ساعته ديوارو ساخت. اومد خونه لباساش رو پوشید و رفت .
چند ماهی گذشت ، راضيه ده روزه بود که علي برگشت . هنوز براش شناسنامه نگرفته بوديم . علي كه اومد گفت : اگه براي تولدش نبودم عوضش شناسنامه شو خودم مي گيرم . يادمه شهيد محمدزاده هم تازه دخترش بدنیا آمده بود . با هم رفتن شناسنامه ي بچه ها رو گرفتن.
خيلي ساده زيست بود . گاهي بقيه به حاج علي معترض مي شدند چرا علي هيچ وقت چيزي از سپاه نمي گيره ؟حاج علي مي گفت : كسي كه برای خدا جهاد مي كنه زندگيش لنگ نمي مونه ! خدا روزي شو مي رسونه . براي خريد وسايل غير ضروري نمي تونستيم مجابش كنيم كه چيزي بخره مي گفت : وابستگي به مال دنيا و انبار كردن آن انسان را گمراه مي كند.
یه روز صبح از خواب بيدار شد چشم به زمين دوخته بود و حرفي نمي زد . گفتم : علي اتفاقي افتاده ؟ خوبي ؟با تاخير گفت : خواب عجيبي ديدم . نگفت چه خوابي ديده . هرچه اصرار كردم فايده اي نداشت . گفت : بعدها متوجه مي شي ! تغيير كرده بود . خيلي تو فكر بود . بعد آن روز دلیل بعضی از کارهایی که میکرد رو نمیفهمیدم .یه روز از بيرون آمد،يك بسته مهر با خودش آورد . گفتم : علي ما مهر لازم نداريم چرا اين همه زياد خريدي ؟ آن زمان مهرها رو فقط از مشهد مي خريديم . مهرها رو زمين گذاشت. داشت مي رفت گفت : حالا لازم مي شه ! بيشتر از قبل به كارهاي خونه رسیدگی می کرد ، مرتب براي خونه خريد مي كريد همه رو هم زياد مي خريد . خرابي اگر بود تعمير مي كرد . در يك لتي خونه رو عوض كرد يه در دولتي برای خونه نصب كرد .
از بين ميوه ها انار و خيلي دوست داشت . انار كه مي خريد همين كه وارد خونه مي شد بچه ها رو صدا مي زد برن تو حياط لب حوض ميوه هارو مي شست همون جا همه رو قاچ مي كرد مي داد بچه ها بخورن .به بچه ها كه مي گفتم مواظب باشين لباساتونو كثيف نكنين . مي خنديد و طوري كه من بشنوم مي گفت : حسن و حسين بخورين دستاتونو هم با لباساتون تميز كنين !
گذشت . خبر رسيد تا چند روز آينده بايد برگرده منطقه . قبل رفتن به پدر و مادرش سر زد . به زهرا خبر داده بود كه بياد خونمون . عمه ي علي از بعد شهادت پسرش هميشه مريض بود و مرتب دارو مصرف مي كرد گاهي كه مي رفت دكتر شب و خونه ي ما مي موند . علي به عمه گفت : عمه جان من دارم مي رم منطقه تو همين جا پيش بچه ها بمون . عمه ظريف خدا بيامرزتش گفت : علي جان ! من كه هميشه مزاحمتون هستم . مدت طولاني بود كه علي منطقه نرفته بود به بودن با علي عادت كرده بوديم . حتي خود علي هم اين بار ديگه نمي تونست ازبچه ها دل بكنه .
آقاي ذاكري راننده علي از شيروان آمد. تو اتاق پذيرايي نشسته بودند . قرار شد ناهارشونو كه خوردند حركت كنند . خیلی مهمان نواز بود هيچ وقت عادت نداشت حتي لحظه اي مهمان و تنها بذاره . ولي آن روز مرتب براي ديدن بچه ها از اتاق بيرون مي آمد . آرام و قرار نداشت . بين اتاق پذيرايي و اتاق بچه ها در رفت وآمد بود بهش گفتم: اين بار خيلي پيشمون بودي من و بچه ها بهت عادت كرديم رفتنت برامون سخته . گفت : خواستم وابسته نشيم انگار نشد ! علي و آقاي ذاكري ناهارشونو اتاق پذيرايي خوردن . من و بچه ها هم در اتاق ديگري غذا خورديم . سفره رو جمع كرديم . علي لباسشو پوشيد و آماده ي رفتن شد . وقت خداحافظي شد . حسين سه ساله بود. بغل علي بود خواستم حسين و از علي بگيرم گریه کرد . محكم گردن علي رو گرفته بود ازش جدا نمي شد. راستش خودم هم دلم نميومد حسين بگيرم. خوب مي تونستم بفهمم علي هم حال روز بهتري نداره . آقاي ذاكري به شوخي گفت : علي آقا اينهمه رفتيم نتونستيم كاري كنيم بيایین اين دفعه حسين آقا رو هم با خودمون ببريم شاید فرجی شد!
به هر زحمتي بود حسين و از دستش گرفتم. باهامون خداحافظي كرد و رفت . همون روز خانم اصغرزاده همسايه ي ديوار به ديوارمون براي آش دندونيه دخترش دعوتمون كرده بود ، قرار نبود برم. حال و روز حسين و كه ديدم پشت بند رفتن علي، چادر سرم كردم دست حسين و گرفتم و رفتم خونه شون. آروم بغلم نشسته بود ديگه گريه نمي كرد. يكي از خانم هاي تو اتاق گفت : اين بچه چرا اين همه گريه كرده ؟! گفتم : باباش رفته منطقه . چند دقيقه اي نگذشت كه حميده اومد و گفت : مامان! بابا برگشت . نفهميدم چطوري بچه از بغلم جدا شد و سریع رفت خونه ! خداحافظي كردم رفتم خونه. علي و ديدم حسين هم بغلش بود . پرسيدم : چي شد ؟ چرا برگشتي ؟ گفت: نتونستم اینطوری برم . مي مونم شب كه حسين خوابيد بعد ميرم. شام خورديم، حسين كه خوابيد. علي آماده رفتن شد .
يكي يكي بچه ها رو بغل كرد . هادي و بغل كرد وگفت : من كه نيستم تو ديگه مرد خونه اي بايد مراقبشون باشي . مامانت هر چي ميگه باید گوش كني . به حميده كه رسيد بغلش كرد بوسش كرد . بعد روسري كه سرش بود و باز كرد جلو كشيد و دوباره روسریو گره زد : از اين به بعد سعي كن همين طوري كه روسريو برات بستم ببنديش ! خداحافظي كرد و رفت.
دو هفته از رفتن علي نگذشته بود . در خونه رو زدن . در و باز كردم يه تويوتا دم در بود و چند نفر با لباس سپاهی تو ماشين بودند .يكيشون از ماشين پياده شد آمد جلو سلام كرد و پرسید: آقای امیری(برادرم) کجاست؟ رفتيم خونه شون خونه نبودند . مي دانستم محمد براي كاري به روستا رفته است . گفتم : بجنورد نيستن . همان شبانه رفته بودن روستا.
روز بعد از زهرا شنيدم كه محمد و با خودشون بردند . همان شب محمد رو از وضع و حال علي با خبر مي كنند به او مي گويند : علي بيمارستان ساسان تهران بستري است وضعيت اميدوار كننده اي هم ندارد . علي گفته بود : بگوييد فقط اميري به ملاقاتم بيايد ! كسي از خانواده ام به بيمارستان نيايد .برادرم موضوع را با عبدالحسين در جريان مي گذارد . بدون آن كه به كسي چيزي بگويند دو نفري به تهران مي روند. صبح روز بعد به خانه برادرم رفتم .
زهرا نگران بود گفت : محمد هنوز زنگ نزده . تو بيمارستان ، علي ، عبدالحسين را كه مي بيند ناراحت مي شود و مي گويد : چرا آمدي؟ گفته بودم فقط اميري بيايد.حالا كه تا اينجا اومدي برو منطقه كسي آن جا نيست . علي از بيمارستان ، به زهرا زنگ مي زند و مي گويد : من خوبم ! نگران حال من نباشيد . بگو بچه ها، مامان و بابا بيان مي خوام تلفني باهاشون حرف بزنم .
همه رفتيم.حاج علي، خاله، پدرو مادرم .همه با او صحبت كرديم . چند باری تکرار کرد که نيازي نيست به بيمارستان برويم. مجروحيت هاي علي هميشه سخت بود . اما من ناخواسته آسوده تر از هر نوبت بودم . دلمو خوش كرده بودم كه اين بار حداقل مي تواند صحبت كند پس نبايد جراحتش جدي باشد .
خاله گوشي رو برداشت. علي جواب داد . صداي علي و كه شنيد بدون اینکه حال علي و بپرسه چشماشو بست با بغضي كه تو گلوش بود طوري كه همه مونو متاثر كرد چهار بار با صداي بلند گفت : جااااااان !؟ جاااان !؟ جااااان !؟ جاااااان !؟ از شدت ناراحتي نتونست چيزي بگه . گوشيو قطع كرد . آخرين باري بود كه علي توانست با مادرش حرف بزند .
پيغام رسيد رضا برادر علی بره بيمارستان . رضا چند روزي و بيمارستان موند . يه روز پدرم با ناراحتي به برادرم گفت : موضوع چيه كه شما اجازه نمي ديد كسي به ملاقات علي برود حداقل حاج علی رو ببرین پسرشو ببینه. محمد به اصرار بابام دو تا بليط بجنورد _ تهران ، ساعت چهار عصر همان روز براي خودش و حاج علي خريد.
صبح همان روز به برادرم خبر میرسه كه علي تمام كرده است! محمد خبر را که میشنود ازحال میره.وقتی بهوش میاد به آقاي رحيمي كه همراه ش بود مي گويد : تحمل اين كه برم خونه ي علي و ندارم، خونه ي خودمم نمیتونم برم . من و ببر خونه ي خودت .
حاج علي خانه ي عبدالحسين منتظر محمد است تا با هم به تهران بروند . ولی دیگه از محمد خبري نمي شود . محمد همان روز بي خبر از همه تنها به تهران مي رود . حاج علی اومد خونه . آشفته بود. با هم به خانه ي محمد رفتيم . زهرا كنار تلفن نشسته بود . مي گفت از صبح هر جا زنگ ميزنم نمي تونم محمد و پيدا كنم . به بيمارستان هم كه زنگ مي زنم كسي تلفن اتاق علي و جواب نمي دهد . با عجله رفتم خانه ي آقاي كرم زاده به خانومشون گفتم شايد بتونه از طريق آقاي كرم زاده يه خبري بهمون بده . هر كجا كه مي دونست زنگ زد . نهايتا تونست با رضا تلفني صحبت كند رضا گفت : دكتر براي علي آزمايش نوشته بود بردنمون آزمايشگاه. با حاج علی دوباره رفتیم پیش زهرا.
حسن، پسر عموي علي از شهادتش خبرداشت زنگ زد . گفت : علي را دارند منتقلش مي كنند مشهد . به حاج علي خبر بدين ديگه نميخواد بره تهران. علي و كه آوردنش مشهد همه با هم ميريم ملاقاتش . حاج علي اينو كه شنيد انگاري آب پاكي رو ريخته باشند رو دستش ، بلند شد رو به من كرد و به آرامي گفت : «پاشو بريم خونه ديگه نمي خوادجايي زنگ بزنين همه چي تموم شده ! هرجا هم كه زنگ بزنين كسي به ما چيزي نمي گه ! » مصرانه گفتم : عموجان بمانيم شايد خبري شد لااقل بذاريد من بمونم.جدي تر از قبل گفت : نه بريم نمي خواد جايي زنگ بزنيد.
بعد ها حاج علي گفت دليل آن همه صراحت، خوابي بود كه چند سال پيش ديده بود . حاج علي مي گفت:خواب ديده تو خونه مراسمي برپاست همه ي مهمان ها سياه پوشيده اند . حضرت سجاد (ع) پيشگام حاضرين ، زيارت عاشورا مي خواند به بخش هاي لعن در دعا كه مي رسد من نيز با امام هم نوا مي شوم از خواب که بيدار شدم هنوز ذكر دعا مي گفتم .
استخاره كردم بد آمد . روز و تاريخ خواب را در صفحه اي از كتاب قرآنم كه باهاش استخاره كرده بودم يادداشت كردم.روز و ماه شو هميشه به ياد داشتم مي دانستم ممكن است براي بچه ها اتفاقي بيفتد . تاريخي و كه در قرآنم ثبت كرده بودم مصادف شد با خبر شهادت علي .
شب چله بود . خيابونا شلوغ و پر رفت و آمد . منو حاج علي بي تفاوت از هياهو و سرزندگي بازار غرق در افكار خودمون بوديم . بي خبر از آن كه گويي چله ي آن سال بزرگ ترين دورهمي در خانه ي علي برپا خواهد بود و تو علي ! كه در آستانه ي بلندترين شب سال از ميان مان پر كشيدي و همه را در بهت و حيرت رها كردي!
به خانه رسيديم . آقاي شاكري خدا رحمتشون كنه عمو حسين صداش مي كرديم خبر شهادت علي و از حسن(پسرعموی علی) شنيده بود و آمده بود خونمون . حسن آمد . به گونه ای که کسی متوجه نشود تو خونه دنبال چیزی میگشت. به اتاق پذيرايي رفت و آلبوم عكس هارا ورق زد . لازم به بیان نبود . همه چيزيو پنهان مي كردند كه من حتي نمي خواستم به آن فكر كنم . بي آن كه كسي حرفي بزند . همه از آنچه رخ داده بود در دل ايمان داشتيم اما در پي نشان اميدي دست و پا مي زديم .
فضاي احساسي خانه سنگين بود . هنوز كسي از شهادت علي حرفي نزده بود اجازه نداشتيم گريه كنيم . اما هركس در خلوت خود به گونه اي كه ديگري را متوجه نكند به آرامي مي گريست .
حسن آن شب را طاقت نياورد در منزل مان بماند . بعد از رفتن آقای شاکری بدون اين كه حرفي بزنه از خونه رفت . و بدون آنكه در خونه ی آقای شاکری رو بزنه از رو در وارد خونه ي عمو حسين ميشه و شب را همان جا مي ماند .
صبح اولين روز زمستان حاج علي با يقين به آنچه خود مي داند به آقاي ابراهيمي پیام میدهد که به منزل اش برود و اسلحه هاي بسيج را که در خانه حاج علی نگه داری میشد، ازخاله تحويل بگيرد و به مادر علی بگويد به خانه ي علي بيايد .مادرعلی خبرو كه مي شنود مي گه : حتما براي علي اتفاقي افتاده است !
همه ی اقوام در منزل جمع بودند . به طوري كه حاج علي متوجه نشود به خاله گفتم : بيايين يه بار ديگه بریم خانه آقاي حامدي یه زنگ بزنيم بیمارستان، شايد خبر جديدي شده باشه . بي دليل در پي تغيير آنچه بودم كه يقين داشتم تغيير نخواهد كرد .
خانه آقاي حامدي تو كوچه ي رو به روي كوچه ي ما بود ، آقاي حامدي و خانم اش هم از شهادت علي مطلع بودند . بعدها شنيدم صبح همان روز بسياري از اقوام و آشنايان قرار بود به خانه ي ما بيايند كه آقاي حامدي اجازه نمي دهد . مي گويد : هنوز خانواده علي خبر شهادتش را نمي دادند.
آقاي حامدي و همسرش با ديدن من و خاله بسيار دستپاچه بودند . براي طبيعي جلوه دادن موضوع تماس هاي بي جهت مي گرفتند . هر يك نگران از اينكه ديگري در حين تماس به نحوي خبر را لو دهد گوشي را از دست هم مي كشيدند غافل از آن كه ما سعي داشتيم هر گونه نشان ناگواري را نادیده بگيريم . مادر آقاي حامدي نيز آنجا بود برايمان جوشانده ي گل گاو زبان آورد . تماس ها كه بي نتيجه ماند آقاي حامدي گفت : برين خونه توكل كنين به خدا .
به خانه برگشتيم . هرکسی در گوشه اي از اتاق جدا از هم نشسته بودند . دست شان را بر پيشاني گذاشته و با يكديگر صحبت نمي كردند . هر از گاهي كسي از اعماق وجود آهي مي كشيد و استغفراللهي مي گفت !خانم ها در اتاق نشيمن بودند با صداي آرام مي گريستند .
یهو ديدم حميده با چشم گريان وارد خانه شد . عبدالحسين او را از مدرسه آورده بود . برادرم و عبدالحسين بدون اینکه خانم ها متوجه حضورشان شوند از دراتاق پذيرايي وارد قسمت مردانه شدند . بدون هيچ حرفي نشستند و گريه كردند . همه با صدای بلند با آنها هم صدا شدند. حاج علي وارد اتاق نشيمن شد در چارچوب در ایستاد . از ميان جمع مادر علي را صدا زد و گفت : حاجيه! خانه خراب شديم بيا ببين! ببين بچه ها آمدند و علي نيامده !
همسر آقاي اكرامي ، من و زهرا را به اتاق ديگری برد برامون دامن و مقنعه مشكي آورده بود . لباسا رو عوض كرديم . وارد اتاق شديم . مادر علي با ديدنمون تاب نياورد .با گریه گفت : شما چرا سياه پوشيدين ؟! از اين سياها براي منم بيارين!
عمو حسين علي (عموي علي) بسيار بي تابي مي كرد . شنيدم كه مي گفت : اگر همه ي بچه هايم شهيد مي شدند اين همه ناراحت نمي شدم . علي اي كاش نمي رفتي !
"عمه ظريف" مادر شهيد بود . پسرش «علي» اولين شهيد روستا بود . با گریه مي گفت : من براي علي خودم گريه كنم يا براي تو علي جان ؟! گاهي ميان ناله هايش مي گفت : نميدانم برادر شيرين است يا برادرزاده ! باز خود جواب مي داد به گمانم برادرزاده شيرين تر است .
مادر بزرگ علي بسيار ناتوان بود . نتوانست در تشييع پيكر علي شركت كند . هميشه نگران سلامتي علي بود بعد از شنیدن خبر گفت : تا امروز براي علي گریه کردم ، از اين به بعد براي همسرش گریه میکنم كه چطور بايد بچه ها را بزرگ كند !
بعدها به نقل از يكي از دوستان اش خوابي را كه علي پيش از رفتن ديده بود و از گفتن اش امتناع مي كرد را شنيدم « علي در خواب همرزمان شهيدش را مي بيند كه به او مي گويند : به زودي به ما ملحق مي شوي ! »
من و بچه ها و حاج علي و خاله و چند تن از اقوام نزديك ، سوار ماشين شديم . رفتيم سردخونه . متوجه آنچه پيرامونم بود نبودم راضيه شيرخواره بود .گريه و همهمه ي مردم او را ترسانده بود . گردنم را محكم بغل كرده بود و از من جدا نمي شد صداي گريه ش تو مغز سرم مي پيچيد .
بر بالين علي حاضر شديم . پارچه ي سفيدي كه بر پيكرش بود را برداشتيم . حسن را ديدم كه كنار سر علی نشسته بود و گریه میکرد . شنيدم مادرم به آرامي ميان گريه هايش مي گفت :حسن جان ! سينه ت كه سوخت سريع به بابات نشون دادي ! درداتو از اين به بعد مي خواي به كي نشون بدي؟! از سردخانه برگشتيم . پيكر علي در حياط خانه بر روي دست ها مي رفت و مردمي كه پيكر را حمل مي كردند و الله اكبر مي گفتند .
براي آخرين بار كه پيكر را از زمين برداشتند ناگهان به خودم آمدم و گفتم : علي و زمين بذارين من نديدمش ! خود را به روي پيكرش انداختم . نواي دروني خود را به وضوح مي شنيدم كه مي گفتم : علـي تو با رفتنت همه ي دنياي من را با خودت بردي !
ماه هاي اول بعد شهادت جز گريه براي علي، كاری نمیکردم . قرص میخوردم و مي خوابيدم . حميده سني نداشت ولي خوب ياد گرفته بود كه هواي منو داشته باشه .
هر وقت مي خوابيدم همه ي بچه ها رو مي برد تو يه اتاق تا سر و صداشون من و از خواب بيدار نكنه . يادمه یه بار تو اتاق خواب بودم شنيدم به بچه ها مي گفت : سر و صدا نکنین اگه مامان بيدار شه دوباره گريه مي كنه !
يه روز ظهر بعد ناهار كه بچه ها همه خوابيدند براي اين كه صداي گريه م بچه ها رو از خواب بيدار نكنه رفتم تو ايوان نشستم آروم گريه مي كردم . در حياط باز بود. دو تا برادرام اومده بودند خونه، صداي گريه مو كه مي شنون بدون اينكه من ببينم شون همون جا تو پستوي ايوون رو زمين مي شينن و گريه مي كنند .
مدتي گذشت بلند شدم برم خونه كه ديدم شون محمدگفت : خواهر من تو چرا اين همه گريه مي كني ؟ بالاخره مي خواي چي كار كني؟ گفتم : چیکار کنم؟! جز گريه كار ديگه اي نمي تونم بكنم ! محمد گفت : اين طوري كه نمي شه به خاطر بچه هام كه شده بايد بتونی خودت و آروم كني . سعی کن قرآن بخوانی. اين حرف محمد خيلي كمكم كرد . بعد اون روز قرآن خوندن و شروع كردم .
فاصله ي خونه مون از گلزار شهدا زياد بود . هفته اي سه بار به هر نحوي كه بود بايد مي رفتم سر خاك . يه روز زمستون بود برف زيادي اومده بود زمين يخ بندون بود . روزها كوتاه بود تا رسيدم گلزار شهدا كم كم غروب شد وارد گلزار شهدا شدم . تا چشم كار مي كرد فقط سفيدي برف بود . حتي يه نفر هم اون اطراف نبود . ترسيدم دو سه بار خواستم برگردم،دلم نیومد .اسم علي و آوردم و نشستم دونه دونه سنگ قبرهايي رو كه پوشيده از برف بودند رو با دستم تميز مي كردمو مي رفتم جلو رسيدم به سنگ قبر علي !
درسته علي شهيد شده بود ولي هميشه حضورشو تو خونه كنار خودم و بچه ها حس مي كردم . دو سه ماه بعد شهادت علي يه روز از سر شب حسن و حسين شلوغ مي كردن و نمي خوابيدن . آروم نمي گرفتن . ناچار بلند شدم يه سيلي زدم تو گوش حسين ! خیلی گريه كرد همون جا هم خوابش برد. شب علي و تو خواب ديدم . پوتين تو پاش بود لباس نظامي هم تنش كرده بود . دم در خونه بودم از ديدن اش خوشحال شدم نزديك شد به من نگاه نكرد ناراحت بود. پرسيد: حسين كجاست ؟ از خواب پريدم . آخرين باري شد كه رو بچه ها دست بلند كردم .
محرم بود . راضيه چهار سالش كه شد يه روز عصر با فاطمه دختر همسايه ي ديوار به ديوارمون كه همسن هم بودن بازي ميكرد.آقاي اصغرزاده و همسرشون اومدن دنبال دخترشون كه برن مسجد. بعد رفتنشون راضيه گريه مي كرد و مي گفت : ما هم بايد بريم . مسجد جامع از خونه دور بود و تا بر ميگشتيم دير وقت مي شد . همون لحظه بابام اومد. ديد راضيه گريه مي كنه رفت بيرون كلي خوراكي خريد و برگشت .فایده نداشت آروم نمیشد. با گريه خوابش برد .
شب علي و تو خواب ديدم كه آمد خونه . راضيه تا علي و ديد پريد بغل اش ،گردن علي و محكم گرفت . تو خواب هم مي دونستم وقتي علي شهيد شد، راضيه يازده ماهه بوده . با تعجب به علي گفتم : مگه راضيه تو را ميشناسه ؟! علي گفت: من هميشه با راضيه ام !
پایــــــــــــــــــان